سفید کم‌رنگ

.گاهی هرکاری کنی فایده‌ای نداره، مثل اولش نمیتونه بشه

امروز هر اتفاقی که افتاد به شدت اعصابم رو بهم ریخت. حتی نمیتونستم تحلیل کنم دلیلش چیه و چرا انقدر خشمگین میشم. هنوزم نتونستم بفهمم فقط میدونم فشار روم زیاده واسه همین کوچکترین چیز‌ها میتونن تشدیدش کنن. دارم پادکست اورسی رو گوش میکنم و صدای گوینده انقدر اروم و ارامبخشه که کمک میکنه ذهنم اروم بشه. اضطرابم رو کم میکنه و باعث میشه در لحظه باشم.
احساس میکنم همدلی و همذات‌پنداریم یکم ضعیف شده. سختمه که ادمها رو درک کنم و سریعا جاجشون میکنم. البته خیلی وقتها نسبت به خودم کامنت‌های سخت‌گیرانه میدم و یهو میبینم حالا شرایط اونطور که فک میکردم وحشتناک نیست.
یکی از چیزایی که خیلی بهم غصه داد این بود که ژورنال روزانه رو رها کردم و نتونستم دووم بیارم که ادامه بدم. خیلی کار قشنگ و جالبی بود. متاسف و غمگینم به شدت.

همین دیگه. اومدم ذهنم رو خالی کنم و برم. بای.

نوشته شده در شنبه سی ام تیر ۱۴۰۳ساعت 15:14 توسط مریخ| يک نظر

ناراحت کننده‌ست که تو روزایی که باید خوشحال و ذوق‌زده باشم انقدر سرشار از استرس و اضطراب و نگرانی‌ام. بدتر از اون ادم‌هایین که هی تماس میگیرن میخوان ازم امار بگیرن که یه وقت بی‌خبر نمونن. جز اینجا هم جایی رو ندارم که بنویسم و ذهنم رو خالی کنم. هرموقع میام اینجا یعنی حسابی کم اوردم و نیاز به یه سری گوش شنوای نا اشنا دارم. اون روزی که اینجا رو درست میکردم فکر نمیکردم ۱۵ سال بعد تبدیل بشه به یه دفتر خاطرات که به ناکجا وصله و بهم احساس سربردن توی چاه و فریاد زدن بده. از خود ۱۵ سالم ممنونم که اینکار رو برام کرد. سال ۸۹. دی ماه ۸۹ که دلم میخواست توی یه کامیونیتی پذیرفته بشم و فیسبوک اکانت ساختم. بعد اومدم بلاگفا و دوست پیدا کردم. الان که ۱۴ سال گذشته و داره ۲۹ سالم میشه هنوز فکر کردن به اون روزها و خاطرات لبخند و غصه برام میاره.

زندگی خیلی قشنگ و جالبه. باهمه این چالش‌هایی که تو این سالها تجربه کردم هنوز عاشق زندگی‌ام و براش میدوام و تلاش میکنم. چیزی که یاد گرفتم اینه؛ دنیا گذران و کار دنیا گذران...
همینش قشنگه. همین چالشا و بدو بدوها. همین ملغمه‌ی غصه‌ها و شادی‌ها. به ادم حس زندگی و زنده بودن میده. اینکه هنوز شور و اشتیاق هست. اینکه هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست.

...
زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد
زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمی‌گردد
...

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۳ساعت 12:56 توسط مریخ| نظر بدهيد

ذهنم بهم ریخته.
تمام مشکلات کاری، سختی‌های رابطه، تراماهای خانوادگی هجوم اوردن به مغزم و نمیدونم چطور باید اینا رو از هم جدا کنم و مثل یه کلاف مرتب بچینم. نسبت به همه خشم دارم و بیش از همه به خودم.

نوشته شده در جمعه بیستم بهمن ۱۴۰۲ساعت 18:36 توسط مریخ| يک نظر

میشه گفت دقیقا یکسال گذشت و من الان در شرایط جدیدی دارم این پست رو می‌نویسم. از لحاظ کاری، روحی، احساسی همه چیز عوض شده و میتونم بگم حال بهتر اما امید کمتری دارم. برگشتم و چندتا پست اخری که نوشته بودم رو خوندم. چه حس عجیبی. انگار یه ادم دیگه اونارو نوشته و من نبودم. من نبودم که این احساسات شدید و دردناک رو تجربه کرده. میدونم فراموش شده اما تاثیرشو گذاشته و ممکنه در اینده بیشتر و شدید تر به تراپی نیاز پیدا کنم. گاهی میترسم از اینکه شاهد فراموشی خیلی از خاطرات زشت و زیبا هستم. تفریبا میتونم بگم برای رسیدن به این قابلیت کلی تلاش کردم و شاید باید الان خوشجال می‌بودم. اما راستش الان فکر می‌کنم لازمه همه چیز یادت بمونه تا بتونی ازش عبور کنی. وقتی فراموش میکنی، دیگه نمیدونی چی تورو به اینجا رسونده و چی باعث رشد و پیشرفت و شکستت شده. پس زندگی ای که پشت سر میذاریم مهمه. همه چیز در مورد اینده نیست. این روزها بیشتر نیاز دارم به این فکر کنم که چی من رو "مریم" کرده، چی من رو به چیزی که امروز هستم تبدیل کرده. اما این نیاز در تضاده با احساساتی که بعد از یاداوری گذشته پیدا می‌کنم. میدونم که باید انجامش بدم اما بعد از اندکی یاداوری حال بدی پیدا میکنم و میخوام چشمامو ببندم و دوباره تظاهر کنم که این اتفاقات رو شاهد نبودم، اون روزهارو ندیدم. خلاصه که سخته اما لازمه. باید ادامه بدم هرچقدر که دردناک باشه.
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲ساعت 14:9 توسط مریخ| نظر بدهيد

روزهای عجیبی رو میگذرونم/نیم. انقدر همه چیز ترسناک و تاریک و سیاهه که اون باریکه نور امید نمیتونه قلبم رو گرم کنه. همه چیز سرد و سیاهه. تاثیر عجیب و وحشتناکی رو حال روحی و جسمیم گذاشته. هیچوقت بخاطر یه اسیب روحی انقدر داغون نشده بودم. برای مرگ کیان انقدر گریه کردم و زجه زدم که انگار نزدیک ترین ادم زندگیم بوده. انقدر غصه‌ی بدن ضعیف و کوچیکش رو خوردم که نمیتونم بگم ازش. نه میتونم غذا بخورم نه بخوابم نه کار کنم. زندگیم داغون شده و دارم به مرده متحرک تبدیل میشم. نمیخوام به این فکر کنم که تو این شرایط کار غلط چیه کار درست چیه. مهم نیست درست و غلط. مهم منم که خوب نیستم و باید به خودم فرصت خوب نبودن بدم. معلومه که تو شرایط عادی‌ای نیستیم و احتمالا هرگز نخواهیم بود، پس اینکه انگشت اتهام رو باز هم سمت خودم بگیرم و اینبار هم بگم تقصیر خودمه که حالم خوب نمیشه اصلا کار درستی نیست.
چیزی که الان میدونم اینه که جون ندارم. توان ندارم روی کاری تمرکز کنم و انجامش بدم. بدنم روحم خسته‌ست. حسته هم نه. کوفته و له. انگار که مث یه گونی سیب زمینی یه جا افتاده باشم و هرکی از راه میرسه چندتا لگد حواله‌م میکنه. انقد لگد خوردم که دیگه درد حس نمیکنم هرچی که هست بی حسیه. انفعال و نگاه کردن به روبرو.
شاید نباید بگم ولی چندین بار به خودکشی فکر کردم و دائم به مرگ فکر میکنم. همش فکر میکنم خب اگه بمیرم حتی اگه کمکی نکرده باشم حداقل رنج بی انتهام تمام میشه. تمام. میدونی این حس تمام شدن خیلی حس خوبیه چون حتی دیگه وجود نداری که چیزی رو به یاد بیاری. اینکه ادما دارن تو مهاباد و ایذه و سقز و زاهدان سلاخی میشن. اینکه اون بچه ده ساله باهوش کشته شده. اینکه اینهمه ادم دارن بیکار میشن و داریم زیر بار فقر له میشیم. همه فراموش میشه گویی از اول وجود نداشته.
آه. حس خوب مردن. چقدر امروز بهت نیاز دارم.

نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۱ساعت 11:49 توسط مریخ| نظر بدهيد

موضوعی که شاید چندین ماه و به طور بخصوص چند روزه که ذهنمو درگیر کرده اینه که من چقدر برام مهمه که از سمت عالم و ادم پذیرفته و دوست داشته بشم و چقدر این خواسته منطقیه.
فهمیدن و واکاویش مهمه چون این خواسته برای من انتظاری ایجاد کرده که احتمالا بقیه ادما ازش هیچ خبر ندارن و به هردلیلی این مسئله باعث میشه انتظار من براورده نشه و ناکام بمونه. مخصوصا برای شخصی مثل من که همیشه صدایی تو سرش منتظره که سرزنشش کنه و بابت هرچیزی مقصر جلوش بده، همچین موقعیتایی باید با اگاهی زیاد مدیریت بشه. باید همیشه به خودم یاداوری کنم که من نمیتونم و نباید بخوام همه ادمایی که اطرافمن رو راضی و خوشجال نگه دارم. همچین وظیفه ای ندارم و نباید وارد این دام بشم. علاوه بر این همیشه قرار نیست همه کسایی که دوسشون دارم دوسم داشته باشن و بخوان باهام در ارتباط باشن. این مسئله برای همه پیش میاد و فقط من نیستم که تجربش کردم.

رفتار بالغانه اینه که این موضوع رو بپذیرم، احساساتم رو بشناسم و ازش عبور کنم.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۱ساعت 10:43 توسط مریخ| يک نظر

هنوز براش عنوان انتخاب نکردم. اما موضوع این متن کارهاییه که یه موقع انجام دادی و الان هرموقع یادش میوفتی از خجالت میخوای خودتو جررر بدی. :)))
think about it.

همین بای. :)))

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۱ساعت 10:16 توسط مریخ| يک نظر

بله بالاخره کرونا گرفتم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه: آی.
بدن درد، سردرد، گلودرد و... دارن دهنمو سرویس میکنن و من تنهام. خیلی خیلی تنها. باید خودم مراقب خودم باشم. تقریبا نود درصد مواقع حتی نمیتونم درست پشینم یا راه برم یا برم دستشویی. راستش نشستم کلی به حال خودم گریه کردم و تمام نیرومو جمع کردم که نمیرم. :))
دیشب داشتم فکر میکردم وصیت نامه نوشتن چطوریه؟ بد نیست اگه یدونه برا خودم بنویسم نه؟
نمیدونم چطوری باید برسونم به دست ملت. یکم فکر نیاز داره. کاری که الان اصلا انرژی انجام دادنش رو ندارم.
نشستم اهنگای پاپ گوش میکنم که یکم حواسم پرت شه. امیدوارم زودتر بهتر شم که حداقل بتونم کار کنم. حیلی کارام مونده و نگران اونم هستم. 
همین دیگه... دقیقا حرفای روزمره‌ای که توی توییتر نمیزنم رو اومدم اینجا زدم. یه کوشولووو حالم بهتر شد. :)

نوشته شده در پنجشنبه سی ام تیر ۱۴۰۱ساعت 19:47 توسط مریخ| نظر بدهيد

حالم خوب نیست ولی امید دارم میدونم قراره اتفاقای خوب بیوفته. میدونم کلی خبرای خوب تو راهه. میدونم کلی پیشرفت و روزای خوب مونده که قراره بهشون برسم.
فقط نیاز دارم بیشتر رو خودم کار کنم. بیشتر با خودم مهربون باشم. باید باور کنم که من لایق همه چیزای خوبم. من لایق همه چیزای خوبی‌ام که قراره داشته باشم و دارم. من دوست داشتنی‌ام و هرکسی که کنارمه از ته قلبش دوستم داره و فکرای خوب کنم و زندگی رو به کام خودم تلخ نکنم. شاید این مهم ترین کاریه که این روزا باید انجام بدم. با خودم تکرار کنم و نذارم فکرای منفی بیاد سراغم. بنظر اسون میاد ولی واقعا سخته. خیلی سخته چیزی که از ته قلب باور ندارم رو هی به خودم یاداوری کنم. 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 0:5 توسط مریخ| يک نظر

باز میون خاطرات خوش تو گم میشم
باز با آتیش خیالت شعله میکشم
باز با عطر خاک و بارون
تو خلوت خیابون
به یاد پرسه‌هامون
من عاشقت میشم.

بارون بهونه میشه و خیالمو ول میکنم
تا برسه به شهر تو یه. نبا دل دل میکنم
میام کنارت میشینم 
باز تو چشات زل میزنم
چون میدونم تموم میشه
واسه نگات هول میزنم

خاطره‌های بارونی گونه‌هامو تر میکنن
به لطفشون اشک چشام دلمو سبک‌تر میکنن.
 

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۱ساعت 10:14 توسط مریخ| نظر بدهيد

بعد از یک سال و نیم جدا زندگی کردن از خونواده این سری که اومدم پیش مامانم دلم نمیخواد برگردم و هنوز دلم هوای گوشه دنجمو نکرده. نمیدونم چه حکمتیه گاهی حتی نمیتونی یک ساعت تحملشون کنی، گاهی دلت نمیخواد ترکشون کنی. میدونی شاید دلیلش اینه که این چند وقت خیلی به نبودنشون فکر میکنم و میترسم. میترسم ازینکه بعدا به این روزا فکر کنم و حسرت بخورم. زندگی خیلی کوتاهه و ما از هر کدوم از ادمای دور و برمون فقط یدونه داریم. فقططط یدونه.

ترسناکه نه؟ فکر میکنم اره ترسناکه ولی ادمیزاد ساخته شده برای رها کردن. گذشتتن و رفتن پیوسته. ما همواره داریم تو زندگیمون بین دوتا گزینه انتخاب میکنم. گاهی این انتخابا بزرگ و سخت و سرنوشت سازن مثل انتخاب بین موندن و رها کردن وطن و خانواده. گاهی آسون و روزمره‌ان مثل انتخاب بین نیمرو و نون پنیر صبحونه. 
مسئله اینه که ما پیوسته در حال انتخابیم. مجبوریم و من فکر میکنم همین جبر به ما حس زندگی و زنده بودن میده. وقتی راکد میشیم و تو شرایط استیبل میمونیم بی قرار میشیم. نمیتونیم. نمیخوایم راحتی رو. 
نمیدونم چیشد که نوشته‌ام به اینجا رسید. حتی یادم نیست چی میخواستم بگم که این شد. فقط میدونم زندگی هرچقدر سخت باشه به اندازه طاقت ما سخته. ما ساخته شدیم برای روزای سخت و همین باعث میشه که زنده باشیم. زندگی کنیم.

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۱ساعت 23:20 توسط مریخ| نظر بدهيد

امروز روز دوم شروع کارم تو شرکت جدیده. همه چیز خوبه. هوا مطبوع و زندگی قشنگه.

تو خونم نشستم. اتاقمو مرتب کردم و قهوه‌ی صبحم رو خوردم. از بیرون که نگاه میکنی همه چیز پرفکته و بدون نقص. ولی من غمگینم.
غمگین از اینکه نمیتونم زیاد پول دربیارم. غمگین از اینکه مثل دخترای اینستاگرامی خوشگل و هوش هیکل و جذاب و موفق با هزارات توانایی جورواجور نیستم.
قبلا خیلی راحت همه چیز رو مینوشتم اما الان میگم خب بنویسم که چی؟ کی بخونه؟ کی بدونه؟
هر چی به ذهنم میاد رو ایگنور میکنم و حتی حوصله به زبون اوردن و نوشتنش رو هم ندارم. 

روزگار تلخیست نازنین.
سال نو مبارک. 

نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۱ساعت 17:28 توسط مریخ| 3 نظر

اخه دیگه مشکلم اینه که حتی نمیدونم چی بنویسم. از چی بگم از کجا بگم.
فقط غمگین و دلزده و خسته‌ام. همین...

نوشته شده در شنبه یازدهم دی ۱۴۰۰ساعت 10:42 توسط مریخ| يک نظر

امروز در وضعیتم که انقدر کار دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم! درواقع همین باعث میشه که از هیچ جا شروع نکنم و دوباره کارای جدید بهش اضافه شه.
یکی بیاد منو ازین وضع در بیاره. T_T
واقعا من خدای عقب انداختن کارها، اهمال کاری، زیر پتو قایم شدن و تظاهر به وجود نداشتنم. البته که ریشه‌ی همه اینها اضطراب و افسردگیه ولی من که نمیتونم زندگیم رو استاپ کنم چون anxiety دارم یا نمیتونم زمانم رو مدیریت کنم! نه! مثل مرد میشینم میزنم تو سر خودم و کار میکنم.
یس. لتس گو مریخ. یو کن دو ایت. (ایموجی لبخند و چشمانی پر از اشک)

پ.ن: عه علاقمند شدم به بلاگ و ژورنال نویسی و ولاگ گرفتن و یوتوب و تولید محتوا؟ اره چون کار دارم و کلی تسک انجام نشده ریخته رو سرم، پس الان هر فعالیتی- تاکید میکنم هر فعالیتی- اعم از سالاد شیرازی درست کردن، برام از کار کردن جذاب تره. :)

نوشته شده در جمعه دوم مهر ۱۴۰۰ساعت 11:51 توسط مریخ| يک نظر

امروزکه این نامه رو مینویسم اندکی مونده به ۲۶ ساله شدنم. یه عالمه کار دارم و هیچمدوم رو انجام ندادمو نشستم واسه خودم نامه مینویسم. :/
امیدوارم وقتی این نامه رو دوباره میخونم اندکی عقلم اومده باشه سرجاش.

مریخ جون الان که این نامه رو میخونه قطعا ۳۶ سالته و دغدغه هایی که من الان دارم به هیچ جات نیست. نمیدونم چه تچربه هایی کسب کردی ولی راستیش وقتی بهت فکر میکنم اضطراب همه وجودم رو میگیره چون از ایندم خیلی خیلی نامطمئنم. 
حدس میزنم مهاجرت کردی و داری تو سرزمین ازاد زندگی میکنی. درس خوندی و مدرک ارشد داری. هد دیزاین یه شرکت خوبی. احتمالا تو اروپا.

اگه این اتفاقا افتاده که خب خیلی بهت افتخار میکنم و خوشحالم که تونستی برنامه هات رو عملی کنی. اگر نه هم بهت افتخار میکنم جون مطمئنم بهترین خودت رو ارائه دادی و الان جای خوبی از زندگیت واستادی.

امیدوارم روزی که این نامه رو میخونی پول پروژه املاک رو تمام و کمال گرفته باشی.=))))
۶ میلیون پول عزیزت رو هنوز ندادن بعد چندماه و هنوزم کلی اسیرشونی. دهنشون سرویس...

بگذریم. حرف خاصی ندارم فقط یه چیز رو دوست دارم بهت بگم. اگه هنوز درگیر اضطرابی و زندگیت رو برای خودت سخت میکنی که خب خیلی خری. چون ده سال گذشته و وقت داشتی درمانش کنیو اگه نکردی کم کاری خودت بوده. :/
ولی اگه درمان شدی و حالت خوبه واست خوشحالم. وای نمیدونم چرا انقد معذبم انگار دارم برای غریبه نامه مینویسم.


همین دیگه بای. :)))))

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۰ساعت 12:6 توسط مریخ| يک نظر

کاش میشد همه چیز رو به زبون اورد. میدونی خیلی وفتا کلی فکر توی سرمه. دلم میخواد واسه سی ثانیه هم که شده خاموشش کنم و نفس بکشم ولی نمیشه که نمیشه. یهو به خودم میگم خب بنویس. بنویس که خالی شه و راحتت بذاره. ولی همین که میام بنویسم نمیدونم چی بگم. از کجاش بگم. بیخیال میشم و میبندم و میرم. میگم ایشالا فردا. :))

نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۰ساعت 22:35 توسط مریخ| نظر بدهيد

از هرچه و هرکسی که مربوط به قبل بیست سالگیمه بدم میاد. میترسم. فراری‌ام.
نمیدونم چرا ولی وقتی چهره‌ی اون ادما رو میبینم انگار دارن نگاهم میکنن و برام ارزوی مرگ میکنن.

نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۰ساعت 19:25 توسط مریخ| 2 نظر

تم بلاگم رو پیدا کردم و دوباره گذاشتمش. فکر کنم قبلا هم گفتم که چقدر حس من بودن داره واسم. اروم میشم میبینمش.
خوشحالم که اینجارو ساختم برا خودم. با اینکه دیگه برنمیگردم نوشته های قبلیم رو بخونم چون دچار شرم نیابتی میشم :)))
خب مریم ۱۵ ساله کجا و مریم ۲۶ ساله کجا!
مهم اینه که دوسش دارم. جفت مریما رو دوست دارم. ^_^

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۰ساعت 18:38 توسط مریخ| يک نظر

در حالی تصمیم گرفتم اینجا بنویسم که هیچ حال خوبی ندارم. یه عصر قشنگ تابستونیه که تو خونم تنهام و نشستم پشت میز ناهارخوری بعد از تموم کردن ویدیوی how to stop overthinking تصمیم گرفتم درمورد چیزی که دو روزه نمیذاره کار کنم بنویسم.
اورتینکینگ! فارسیش چی میشه؟ زیادی فکر کردن؟ اره فکر کنم بهترین چیزی باشه که الان به ذهنم میرسه.
اقریبا ۱۶ ساعت شبانه روزم مشغول بیش از حد فکر کردن به مسایلیم که فکر کردن بهشون هیچ فایده ای نداره. راستش قبلا هم خیلی درگیر داستان بودم و روانکاوم خیلی کمکم میکرد ولی الان دیگه جیبم بهم این اجازه رو نمیده که این خرجای بورژوایی رو داشته باشم و چشم امیدم فقط یه یوتوب و پادکسته.
یه راه دیگه که الان دارم سعی میکنم امتخانش کنم نوشتنه. نوشتن در خالی که میدونی این نوشته خواننده ای نداره و نه تنها کسی قضاوتت نمیکنه بلکه لازم هم نیست هی وسطش برای عدم ایجاد سوتفاهم توضیح اضافه بدی. نصفشو مینویسی و نصفشو تو دهنت به خودت میگی و خلاص.
شایدم بخش بزرگی از زندگی من درگیر دیگرانه. دیگران یعنی اطرافیانم. کسایی که دوسشون دارم یا برام مهمن یا به هر دلیلی دوس نارم نظرشون در موردم منفی باشه. برای همینه که همش به این فکر میکنم که ینی فلانی داره چی فکر میکنه. ولی خب جالبه که فلانی خیلی چیزای مهم تری تو زندگیش داره و شاید بیش از چند دقیقه در روز در مورد من فکر احمقانه یا بدجنسانه یا خوش بینانه نکنه. ولی من دارم کل روزم رو یا شاید کل روزهام رو فدای اون چند دقیقه میکنم.
مگه خود من چقدر به بقیه فکر میکنم؟ خب اونام مثل منن دیگه...
جالبه که اکثر ما همش داریم به خودمون و کارامون و... فکر میکنیم جوری که انگار مرکز جهانیم در حالی که نه! ما هممون بی اهمیت به جز برای عده ی محدودی از ادمای اطرافمون! که به اختمال خیلی خیلی زیاد دقیقا به همون ادما فکر نمیکنیم و تنها چیزی که برامون مهم نیست فکر واحساس همون ادما تو زندگیمونه...
جالبه نه؟
مثل اینکه این راه سوم جواب داد و یکم حال بهتری دارم. :))

پ.ن: داشتم بلاگ پستم رو تموم میکردم که یه چیز جالب یادم افتاد! اینکه ما بخوایم جلوی اورتینکیتگ رو بگیریم مثل این میمونه که بخوایم جلوی فکر کردن به فیل صورتی رو بگیریم. یعنی همین الان به خودن بگم به فیل صورتی فکر نکن به فیل صورتی فکر نکن. چی شد؟ دفیفا! دارم به فیل صورتی فکر میکنم.
پس خیلی وفتا بهتره که ولش کنیم و باهاش نجنگیم. :))

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۰ساعت 18:19 توسط مریخ| نظر بدهيد

اه باز قالبم پرید.
دوباره چطوری پیداش کنم اخهههه.

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۹ساعت 10:40 توسط مریخ| يک نظر



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت